ادبیات پایداری

امروز پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403
1 نفر آنلاين
جستجو
عضویت / ورود

    عضو شويد


    فراموشی رمز عبور؟

    عضویت سریع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
آرشیو
آمار و اطلاعات
    بازديد امروز : 1
    ورودي امروز گوگل : 0
    افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا : 6
    اي پي : 3.144.172.115
    مرورگر : Safari 5.1
    سيستم عامل :
    امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403
کدهای اختصاصی

راست قامتان جاودانه تاریخ


آیت الله دکتر بهشتی (ره):

ما بی‌شناسنامه نیستیم اهل قنوتیم، ساکن دهستان نیایش و بچه جنوب عشقیم، کبوتران قباپوشی که بال در خون شهیدان کربلا نهاده‌ایم و عمری بر شاخه‌ها مرثیه خوان ذبح بنی‌آدم، ما از امتزاج دو ایمان بدوی روستایی از تصادم دو عدم ساده به‌وجود آمده‌ایم، با هیچ‌کس هیچ فرقی نداریم و نمازمان را اول وقت می‌خوانیم. ما محصول آن لحظاتی هستیم که خسته از بیل و رنجور از داس خیمه دعایی برافراشته‌اند، ما ساده‌نشینان کاخ ویرانه فقر و فناییم.

پنجره‌هایی که رو به‌سوی افق سبز توکل باز می‌شوند، ما مثل کتابی در هر گوشه خاک و در هر لحظه از روزگار باز می‌شویم و دیگران را از خود باخبر می‌کنیم. ما مثل وضو ساده و پاکیم، عین اقطار بی‌آلایش و معصومیم، ما را می‌شود در هر گوشه مسجد پیدا کرد. در هر جنسی جست‌وجو نمود، با هر دردی دریافت، ما مثل تلاوت غمگینیم، مثل تکبیر حالت خنجر داریم، و دوستان ما شیران روز و پارسایان شبند، از نوح به بعد تا کربلا و هویزه وتا هویزه حضور داریم، پشت هر سنگی روییده‌ایم، با هر بوته‌ای رسیده‌ایم، بر هر شاخی بر داده‌ایم، ما در این آب و خاک سبز می‌شویم؛ ما بی‌شناسنامه نیستیم.



پایداری

آخرین ارسال های انجمن

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
شعر های دفاع مقدس و شهیدان 0 47 mahdavi
اشعار ارسالی شما 6 133 mahdavi
اشعار مناسبتی 0 58 mahdavi

ماهی قرمز

 

 

بسم رب الشهداء والصدیقین

 یه ساعتی مونده بود به لحظه تحویل سال مهدی همین طور که داشت خودشو آماده میکرد تا بره واسه کمین باچهره ای شاد روکرد به علی اکبرو رضا گفت دیشب خواب دیدم سفره هفت سین انداخته بودیم ماهی قرمز سفره رو هم من آوردم

که رضاگفت انشاا...خیره

بعداز یه مکثی رضاگفت پس الآن خوابتو تعبیر میکنیم

علی اکبر پیش از اینکه حرف رضا قطع بشه گفت آره تعبیر میکنیم اما نه اینجا انشاا...بعدازاین عملیات تو خونه باسمنو،سیر،سنجد و دور از آتش این خمپاره ها

رضا باچهره پراز ایمانش روکرد بهشو گفت الآن برات هفت سینو جور میکنم

اول چفیه دور گردنشو برداشت پهنش کرد روی پل شناوری که جای اصلی کمینشون بود

بعد قرآن توجیبشو بوسید وگذاشت رو چفیه

 علی اکبر بانگاهای متعجبش سفره رضا رو رصد میکرد ولی مهدی که به رضا وسفره ش ایمان داشت فقط  گاهی وقتی زیر چشمی به چهره پراز تعجب علی اکبر نگاه میکرد

رضا سربند یازهرای(س)پیشونیشو باز کرد گذاشت رو چفیه وگفت این اولین سین

یه مکثی کرد دید علی اکبر داره

بر و بر نگاش میکنه سرنیزه تفنگشم بازکرد وگذاشت گفت اینم دومیش حالا شمام یاعلی(ع)

مهدی هم ازقبل سیم چین کنار فانوسقشو زیر چشم گرفته باهاش یه تیکه سیم ازکنار پل چید وباخود سیم چین  داد به علی اکبرو گفت سه تا دیگه مونده

علی اکبر دید هنوز نقشی تو سینهای سفره نداره یه نگاه به دورو برش کرد که شاید بتونه یه سین پیدا کنه چشمای رضا هم به سمبه تفنگ علی اکبر بود که دستاش روش بود منتظر بود خودش پیدا کنه که بالاخره علی اکبر متوجه سمبه شد واونو باخوشحالی باز کرد گذاشت تو سفره تو دوتا سین دیگه مونده بودن که علی اکبر بازم شاهکار کرد ویه دفه دسش کرد تو جیبشو چندتا سکه پنجاه ریالی در اوردو گفت اینم بعدیش خودشم ازوجود این سکه ها تعجب کرده بود که اینجا اینا تو جیبش کجا بوده

رضا از قبل رو پنج تااز سینها حساب واکرده بود و به خاطر خواب مهدی یه خورده ته دلش نگران بود که نکنه  یه وقت بقیه سینها جور نشه که سکه های جیب علی اکبر نگرانیشو کمتر کرد

مهدی که نگرانی رو ازنگاهای رضا خونده بود فورا ساعت روی مچشو باز کرد از تو قایق دادش دست علی اکبر گفت اینم از هفت سین سفره جبهه ما رفتیم

رضا گفت ساعتو باخودت ببر آخه باید سر ساعت تحویل سال بیای تا دور هم باشیم تامیای ما یه سین پیدا میکنیم

مهدی با یه لبخند خوشکل به چشای رضا نگاه کردو گفت ساعت نمیخواد سر موقع میام رضا که همیشه به خوش قولی مهدی ایمان داشت کوتاه اومد ودیگه اسرار نکرد

علی اکبرکه دیگه قیافه متعجبش تغییر کرده بود رو کرد به مهدی وگفت پس مث تو خوابت ماهی قرمزم بیار مهدی که هنوز لبخدنش رو لباش بود گفت چشم چشم سفره هفت سین که بدون تنگ بلور وماهی قشنگ نیس و همینطور که بابچه ها باخنده هاش خداحافظی میکرد قایقشو به حرکت دراوردو رفت سر پست

دقایقی که از رفتن مهدی گذشت رضا به علی اکبر گفت بیا تا مهدی میاد شروع کنیم به خوندن دعای تحویل سال

یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یامحول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال

بچه هاازبس سرگرم سفره و خوندن ذکرو دعا شده بودن صدای خمپاره ها واصابتشون میون نی زارا رو فراموش کرده بودن

 دقیقه های آخر سال داشت طی میشد ومهدی هم باید میومد ولی ازش خبری نشد ونگرانی تو وجود بچه ها فرا گرفته بود که نکنه.....

همون لحظه هم یه نم نم بارون سردی شروع کرده بود به باریدن

ونگرانی بچه ها رو باسردیش بیشتر کرده بود

چشمای رضا فقط به سوی آبراهه بود ومرتب ذکر میگفت که دقیقا سر ساعت تحویل سال سروکله قایق مهدی پیدا شد ونگرانی بچه ها افت کرد ولی انگار که مهدی داخل قایق نبود جلوتر که اومد دیدن قایق تانصفه رفته زیر آب دوباره دلهره بچه ها شدت گرفت

رضا باوجودی پراز استرس بلند شد وایستاد وداخل قایق رو نگاه کرد دید یازهرا(س)مهدی مثل یه ماهی قرمز با بدنی پراز ترکش خمپاره توی آبهای میون قایق شناوره ویادش افتاد به حرفای مهدی که میگفت سر ساعت میام و هفت سین بدون ماهی قشنگ نیس

همینطور که از پهنای صورتش اشک میریخت  به علی اکبر گفت پاشو ببین  ماهی سفرمونم جور شد

برای شادی روح شهدای غواص جنگ تحمیلی خصوصا 31شهید غواص استهبانی عملیات کربلای4 صلوات

داستان از:مهدی صیاد

 

فارس.استهبان

 

بازدید : 199 | تاریخ : پنجشنبه 27 فروردین 1394 زمان : 7:04 | | نظرات شما [0] ادامه مطلب